Sunday, 28 June 2020

Here it is


هوا گرم شده. شبها چراغ ها را خاموش می کنم. در بالکن را یکمی باز می کنم و توی تاریکی روی زمین دراز می کشم. بیشتر شبها به تو فکر می کنم که چقدر شبهای تابستان را دوست داشتی. این روزها زیاد به تو فکر می کنم. تا وقتی به ایران سفر نکنم تو نمرده ای و حتی شاید آن موقع هم با بهانه ای نبودنت را توجیه کنم. به این هم فکر کردم که تو تنها آدمی بودی که می توانستم بهش مستقیم و بدون حاشیه بنویسم که حالم خوب نیست. از وقتی که مردی اتفاقهای زیادی افتاده. فکر می کنم حتی اگر بودی هم هیچکدام اینها را برایت نمی گفتم. همه چیزهایی که ذره ذره می سازیم در یک لحظه از بین می روند. خیلی چیزها از بین رفته انگار که هیچوقت وجود نداشتند. دوباره باید همه راهها را از اول بروم. ولی انگار بلاخره قبول کردم که زندگی همین است. شاید تا الان هم پناه گرفته بودم که متوجه نبودم.  
 تو به آدمها اعتمادی نداشتی ولی تلاش می کردی که از تو راضی باشند. من مثل تو نبودم ولی دیگر از تلاش برای نگه داشتن رابطه ها و آدمها هم دست کشیدم. نه اینکه ناامید شده باشم ولی انرژی و توانی برای تلاش کردن ندارم، چیزی هم برای دفاع ندارم. به الف جواب داده بودم که زنده ام و گویا جواب خوبی نبوده.  تو را اغلب توی ماشینت به یاد می آورم. آخرین باری که ایران بودم آخرشب توی اتوبان بی هدف می رفتیم. بیرون طوفان خاک بود ولی توی تاریکی و نور چراغها شبیه مه شده بود. کاش می توانستم به تو بنویسم که چطوری و تو جواب بدهی که زنده ام. 

Thursday, 15 August 2019

مثل کوهها در بهار


چند روز دیدم با شماره قبلی ات به تلگرام پیوستی. حدس زدم خانواده ات احتمالا سیم کارت ها را توی گوشی دیگری انداخته اند. رفتم اکانت قبلی ات را چک کردم و دیدم بعله تازگی ها دیده شده. مجبور شدم از اول بروم سراغ آن همه گفتگو و شوخی و دعوا و آه و ناله و همه را از اول بخوانم و آنهایی که خصوصی تر بودند را پاک کنم. چند روز طول کشید تا تمام شود. این وسط به پیغام های صوتی ات گوش دادم. چقدر زنده بودی. چقدر عجیب بود ولی بیشتر حرفها را کاملا به خاطر داشتم. به بعضی حرفهایمان هم خندیدم. به آن عکسی که با سیبیل فرستاده بودی.
یک جایی عید بود و تو خانه مانده بودی. بیشتر عیدها خانواده ات می رفتند شمال و تو می ماندی یا دیرتر می رفتی. آن سال هم مانده بودی. گمانم عید دوسال پیش. گفتم برو بیرون و جای من چاقاله بادام بخور. گفتی هیچوقت نخوردی و همیشه ترسیدی که امتحان کنی. ترس، همراه همیشگی تو. گفتی امروز حتما می روی و امتحان می کنی. توی مکالمه بعدی ازت می پرسم که امتحان کردی و جواب می دهی که آره، همانجا پای وانت با نمک و گلپر خوردی و خیلی خوشت آمده. گفتی حتی به فروشنده گفته ای که بار اولی است که امتحان می کنی و فروشنده کلی به تو خندیده. گمانم می توانستم همین یک مکالمه را حفظ کنم و بقیه را پاک کنم. همه آن بحث ها، شوخی ها، گلایه ها و برنامه های بی سرانجام. همین یک خاطره را حفظ کنم که تو چیزی را امتحان کردی برای بار اول و دوست داشتی، چیزی ترد، سبز، و تازه.


Saturday, 27 July 2019

فاصله یک نفسه


آدمها مثل کفتار افتادند روی خاطراتت. فکر می کنم همه این چیزها چه اهمیتی داره وقتی که نیستی. رفتم آخرین چت ها رو نگاه کردم، حدود یک سال پیش بود. تمام پریشب رو گنگ و بیحس گذراندم. به نظرم اینم مثل بقیه سختی ها و دردها بود، باید بهش زمان می دادم و می گذشت. دیروز رفتیم یک جایی که کوه به دریا می رسید. گمانم تو خوشت می آمد، همه چی همونطور دقیق و منظم بود که تو دوست داشتی.
توی ماشین حس کردم که نفسم بالا نمیاد. یه جایی رو به دریا نگه داشتیم و من بلندبلند گریه کردم. گریه های بی اهمیت...
اینها رو می نویسم که بدونم تو مردی. هیچ راه دیگه ای برای مواجهه با مردن تو ندارم. چقدر رنج کشیدی توی دنیایی که ساخته بودی برای خودت. با اون احساس مسوولیت احمقانه، طوری که نمی گذاشت آدمهایی که دوست نداشتی رو رهاکنی و اونهایی که می خواستی رو دوست داشته باشی.
یک سال گذشته هیچ تماسی با هم نداشتیم. یادمه گفتی آدم حس می کنه اگه تو رو رهاکنه پرت میشی به نیستی، و نه حتی مرگ. تو ولی همیشه طرف مرگ ایستاده بودی. آدمها شاید ندانند، تو همه راهها را امتحان کرده بودی. تو ولی همیشه طرف مرگ ایستاده بودی.
کاش بهت می گفتم که دوام آوردم. بهت می گفتم که چقدر سخت گذشت و چطور حتی فرصت عزاداری نداشتم، که هنوز هم ندارم. حتی برای مرگ تو ...
تو مردی و هیچ چیزی دیگه اهمیتی نداره. امیدوارم فقط تو اون لحظه های قبل کشتن خودت، با فکر مرگ برای اولین بار به آرامش رسیده باشی، جان پررنج من.


Tuesday, 23 April 2019

"Pour the water over, my skin, my spine"


عصر که با هم حرف می زدیم گفت که اشکالی ندارد اگر با دیگران دیت بروی، چون تو آنجا تنهایی و من واقعا دلم می خواهد که تو خوشحال باشی. بگذریم که بعدش معلوم شد چیزی که من توی ذهنم از دیت دارم با چیزی که توی ذهن او یا بقیه آدمهاست فرق داشت. بعد همینطور حرف ادامه پیدا کرد به چیزهای مختلف. گفتم تازگی احساس می کنم آدمها خیلی تنها و بیچاره اند و این بیشتر از هرچیزی دلم را به درد می آورد. و اینکه بعضی از ماها در انکار کردن این تنهایی از بقیه بهتریم، با کار، بچه، سرگرمی و چیزهای دیگر. ولی بعضی از ماها این توانایی را نداریم. در واقع ناتوانیم از نادیده گرفتن این تنهایی. اینها را گفته بودم و گریه کرده بودم. پرسید "مثل خود تو؟"
 نمی دانم چطور و چرا بعدش حرف رسید به رمانتیک بودن و گفت که خودش رمانتیک نیست و من هم. بهش گفتم که فکر می کنم در واقعیت خیلی رمانتیک هم باشم ولی این رمانتیک بودن آنقدر انتزاعی است که نه می توانم برای کسی توضیحش بدهم و نه دیگر حتی انتظار دارم که رابطه ای جوابی برایش داشته باشد، و آن چیزی که آدمهای دیگر رمانتیک بودن می دانند برای من توجه کردن و مراقبت کردن است. بعد ازش پرسیده بودم که رمانتیک ترین تجربه ای که در زندگی داشته چه بوده که گفت یادش نمی آید و همان سوال را از من پرسیده بود. فکر کردم اولی احتمالا یادداشت هایی بود که دوست پسر اولم برایم می نوشت. در واقعیت جز یک جمله از صدها نامه نه چیزی یادم بود و نه حوصله ترجمه کردن داشتم. دومی هم ب بود. با خودم فکر کردم شاید چون ب غیررمانتیک ترین آدمی بود که دیده بودم. اصرار عجیبی هم داشت که رمانتیک نباشد. آن یک بار هم توی حمام هتل ایستاده بودیم و من داشتم زور می زدم که کاغذ دور صابون هتل را باز کنم. ب پشتم ایستاده بود و خندیده بود که نمی توانم بازش کنم. صابون را گذاشتم کف دستش و ب هم دستهایم را شسته بود و بعد حوله را داده بود دستم.

Saturday, 1 September 2018

رجعت

رفتم دکتر که آزمایش بنویسد. تا آن سر شهر رفتم. دکتر پیر و عصبانی بود و شاید به خاطر همین آن چند دقیقه ای که توی مطبش بودم بغض نکردم و اشک جمع نشد توی چشمم و به خودم فشار نیاوردم که گریه نکنم. بعدش به دال پیغام دادم که ببینمش. از کار جدیدش گفت و اینکه برای کارت اقامتش هم اقدام می کنند. قلبم سنگین  و سنگین تر می شد از فکر کارت اقامت. مهاجرت دنیای آدم را همینقدر حقیر می کند. اینکه نتوانی بشینی و بشنوی که کار یک نفر دیگر راحت تر پیش می رود. چون همه چیزهایی که می شد را با مهاجرت از دست می دهی، امنیت، تعلق و هزار چیز دیگه. و دوباره یواش یواش اگر به دستشان بیاوری مثل جام قهرمانی بالای سرت می گیری و حتی خوشحالی که دوباره به چیزهایی رسیدی که از دست داده بودی و سرت حالا یکمی از آب بیرون است.
توی کافه نشسته بودیم که یک گروهی یهودی آمدند و وسط میدانچه شروع کردند به آواز خواندن. یکمی شبیه دار و دسته کریشنا بود ادا و اطوارشان ولی قشنگ و سوزناک می خواندند. حتی کمی شبیه آواهای ما.
به خانه که رسیدم واقعا از نفس افتاده بودم از خودم و از معاشرت و از همه چیزهایی که هست و نیست. کف اتاق تاریک نشستم. همخونه ام که حالا دیگر همخونه ام هم نیست آمد و امروز برای بار چندم گفتم که حالم خوب نیست و سرم را گذاشتم روی زانویش و گریه کردم.